050

سه شنبه نهم خرداد نود و شیش. روزی از صبحش تا شبش اندازه ی زمین تا آسمون فرق داشت برام. صبحش معمولی و عادی بود، بعدازظهرش خوب بود چون هشت نمره از یه امتحانی رو گرفتم و مونده دوازده نمره ی دیگه ش. غروبش خیلی قشنگ بود. میدونین من چند وقتی بود دلم ساعت مچی میخواست. توو فکر خریدنش بودم که یهو به عنوان کادوی تولد و چند روز زودتر بهم هدیه دادنش . خب این خیلی خوشحال کننده بود مخصوصا وقتی از طرف کسی باشه که چند وقتیه برات شده بهترین رفیق دنیا...

بعدش همین رفیق، همین آدمی که اینهمه دوسش داری، شب زنگ بزنه و بگه تصادف کرده. بعدش تند تند توضیح بده که خودش توی ماشین نبوده و ماشین پارک بوده تا نفست بالا بیاد... ولی بگه خیلی نزدیک بوده. بگه دقیقا همون لحظه ای که میخواسته در ماشین و باز کنه دیده یه ماشین داره با سرعت میاد و فقط دویده و هیچیش نشده .


چند ساعت قبلش داشتم براش غر میزدم از کند بودن صاحب  کافی نت رو به روی دانشگاه و اینکه کارم و که دیر انجام داد هیچی، چون فهمید رشته م کامپوتره کارای یه مشتری دیگه رو هم خیلی شیک انداخت گردنِ من تا انجام بدم :|| اینهمه غر زده بودم و اون مثل همیشه گوش داده بود و با آرامش همیشگیش گفته بود حالا عصبانی نباش، تموم شده، به جاش دیگه هیچوقت نمیری اونجا . شب که بهم زنگ بود و با صدای شوکه شده ش تصادفش رو تعریف کرد، وقتی فهمیدم چقدر نزدیک بوده که از دستش بدم و چقدر همه چیز همین طور بی خبر اتفاق میفته، یهو خیلی چیزا به نظرم پوچ و بی اهمیت شد! واقعا چه اهمیتی داشت که اون آدم توی کافی نت اونقدر کند بود؟ چه اهمیتی داشت که نصف بیشتر چیزا عصبی کننده بود؟ من نزدیک بود بهترین آدم این روزای زندگیم و از دست بدم... . تمام غرغرهام به نظرم خجالت آور و بچگانه شده بود.

میدونین چیه، دنیا همین جوریه. ناز آدم و نمیکشه. فقط یهو حقیقتا رو مثل پتک میکوبه به سر آدم ! من شوکه بودم. ترسیده بودم. اما اون پشت تلفن بود. صداش میومد و حالش خوب بود. فکر کنم تا مدتها هیچ چی به نظرم اینقدر مهم جلوه نکنه ... اون سالمِ سالم بود و این شاید یکی از معدود حقیقتای شیرین، اما آگاه کننده، توی این دنیا بود... .