اینجا ننوشتم. مدت هاست که اینجا ننوشتهام و به نظرم به همین دلیل است که دارم خفه میشوم. چون چیزهایی را که اینجا ننویسم، هیچجای دیگر و به هیچکس دیگری هم نمیتوانم بگویم. اگر بخواهم حالم را در یک کلمه خلاصه کنم میتوانم بگویم که خستهام. خیلی خسته. و یک مرض جدیدی هم گرفتهام به اسم مرض نیمفاصله. که قبلتر ها اینطور نبودم و این مرض را هم نداشتم اما جدیدا گرفتهام. ار اثرات خستگی است؟ نمیدانم. در واقع من مدتی است که دیگر هیچچیز را نمیدانم. جای شب و روزم عوض شده. به هیچ کدام از کارهایم نمیرسم. و مهمتر از همه اینکه پول ندارم که به کارهایی که دوست دارم و میخواهم، برسم. و این خود دلیلی است برای این که هیج کاری نمیکنم. یک تابستان با همهی طولانی بودنش گذشت و من یک بار هم دریا را ندیدم. دریا بغل گوشم است. توی شمال هستم و سراسر تابستان دریا را ندیدم. ملت نصف تابستان را اینجا کنار دریا گذراندند و من با نیم ساعت فاصله نتوانستم. حتی ملت نصف تابستانشان را کنار دریاهای ترکیه هم گذراندند و من همچنان همچون یک آدم پوچ هیچ دریایی را، علفی را، چمنی را، طبیعتی را و حتی هیچ قبرستانی را هم ندیدم. چرا؟ چون پول ندارم. چون نمیتوانم از خانوادهام انتظار هیچ تفریحی را داشته باشم. چون اصلا نباید از آنها انتظار هیچ چیزی را داشت. مسئولیت آنها بعد از به دنیا آمدن من تمام شده گویا، و من تا امروز بیخبر بودهام و آنها لطف کرده و مرا بزرگ کردهاند و اصلا هم خودخواه نبودهاند که با آن وضعیت مزخرف من را به دنیا آوردهاند و هیچ تفریحی را برای من نساختهاند مگر دعواهای هرروزهای که در بچگی میشنیدم و میدیدم. و بیتفاوتیهای این روزهایشان نسبت به هم و نسبت به زندگی که آدم را از هرچه ازدواج و اشتراک است بیزار میکند... بله داشتم میگفتم، من این روزها منبع همهی بدبختیها و خوشحال نبودنم را، بیپولی و نداشتن زندگی مستقل میدانم و پتانسیل این را دارم که بزنم توی دهان هرکسی که بهم بگوید پول مهم نیست و خوشبختی نمیآورد و الخ. چون که مهم است و اتفاقا خوشبختی هم میآورد. نه به تنهایی، اما به طور کلی لازم است است. همیشه گفته ام پول برای خوشبختی شرط لازم است، اما کافی نیست. شاید هم حرف بیخود زدهام اما به هرحال فعلا یکی از اصول خودساختهام است و قبولش دارم. بعدها را نمیدانم. همینطور دارم وِر میزنم و غرغر. اما فعلا اوضاعم همین است و اگر خسته میشوید هم باز هم اوضاع همین است و فرقی ندارد. فقط وقتی پول داشته باشم و به آرزوهایم برسم اوضاعم فرق میکند. البته اگر اصلا کسی اینجا را بخواند که بخواهد خسته بشود یا نشود. احتمالا از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم و روند نوشته ها احتمالا همینطور زر زر وار خواهند بود.این روزها اینجا مینویسم که خفه نشوم. یک زمانی البته شکست خوردهای بودم که مینیمالهای غمناک مینوشتم که یادش هیچ هم به خیر نیست و کاملا به شر است. اما به هرحال دیگر نمیتوانم آنطوری بنویسم. انگار که چشمهاش در من خشکیده باشد و به درک که خشکیده. در توانم نیست که برای اینیکی هم ناراحت بشوم. همینطور نوشتههای بلند مینویسم و خودم را از خفگی نجات میدهم هرچند که دیگر فرق چندانی هم ندارد. نجات یافته یا خفه شدهام، هر دو از درون مردهاند انگار.