026

http://s2.picofile.com/file/8265226668/_.png


+ چیزیه  که همیشه بهش اعتقاد دارم ... :)


025 - اینترنت ^_^

بعد از سه سال و خورده ای خلاصه با اینترنت از نوع وای فای و به اصطلاح پرسرعت کانکت شدم   ^_^

اینترنت سیمکارت سخت بود. الان قدر این اینترنتمو بیشتر میدونم و قرار گذاشتم که کمتر غر بزنم در مورد سرعتش اگه افت پیدا کرد D:

024

چه عجیبه واسم. دوستت منُ میشناسه ولی من دوستتُ نمیشناسم. اون عکسِ منُ دیده ولی من عکسِ اونُ ندیدم. اون منُ توی خیابون دیده ولی من اونُ ندیدمش. البته خب شایدم دیدمش ولی به هر حال چون نمیشناختمش متوجهش نشدم. بنده خدا چندبار منُ دیدهُ خواسته بیاد جلو، چون میدونسته من نمیشناسمش نیومده اصلا (با توجه به شناختی که تو از من داری و احتمالا به اونم منتقل شده فکر کنم ترسیده از برخوردِ من که نیومده D: )

ولی خب به هرحال اینجاش واسم عجیبه که تا حالا همچین چیزی پیش نیومده بود واسم. که کسی منُ بشناسه و من نشناسمش . یا یکی بیاد بهم بگه فلانی میشناسدت ولی تو نمیشناسیش D: نمیدونم چرا انقد حسِ عجیبیه واسم... ولی چرا... انگار میدونم.  چون اولین باره.  و همه ی اولین بارا به خاطر اون حسُ ناشناخته و تجربه نشده شون، عجیب به نظر میرسن.

+ یه حرفایی هستن هرچند پوچ. هرچند مزخرف و بی سر و ته. هر چند بی اهمیت. ولی باید یه جایی گفته بشن و من اینجور وقتا هیچ جایی بجز وبلاگ به ذهنم نمیرسه :)

023

میلیاردها میلیارد آدم روی کره زمین در حال زندگی اَند و من هیچ وقت هیچکسی را نداشته اَم که وقتی حواسم نیست ازمن عکس بگیرد... 

همینقدر تنها... همینقدر بیهوده...

و به گمانم اگر تکنولوژی تا آنجا پیش نمیرفت که به عکس سلفی برسد،  من از یک جایی به بعد تا به امروز هیچ عکسی از خودم نمیداشتم... :/

+ :(

022

آنجا که عشق گم شده بود و راهش را پیدا نمیکرد ...

021

فکر کردم دیگه هیچی نمیتونه خوشحالم کنه ... یهو یادم اومد که تو رو دارم... چند لحظه چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. یادم اومد این کاریه که همیشه  وقتی عصبیم  تو میگی انجام بدم. عصبی بودم و بدون اینکه فکر کنم کاری و کردم که همیشه توو این موقعیت میگی ...

تاثیر این که یادم اومد تو رو دارم از تاثیر اون نفسای عمیق بیشتر بود...

+ پایه میز و بلند گردم و انگشت وسط دست راستم درد میکنه. پامو کوبیدم به تخت و انگشت چهارم پای چپم درد میکنه . عصبیم و مغزم درد میکنه :|

020

اعتماد کردن...  واسم شده یکی از سخت ترین کارها . حتی به تویی که میدونم میشه بهت اعتماد کرد. ولی هنوز یه صدایی (و شاید یه ترسی) نمیذاره ...

نمیدونم . شاید هنوز وقتش نشده و به وقتش این صدا خودش ساکت بشه...

019 - هذیان های نیمه شبانه !

اگه اینجا یه مملکت دیگه ای بود مطمئن باش فقط پسر همسایه تون نبود که بعضی شبا بهت پیام میداد که بری و باهاش قدم بزنی ... شک نکن هر شبی که دلم میگرفت حتما بهت میگفتم که میتونی بیای قدم بزنیم ؟ و اگه جوابت آره بود دم در خونه تون بودم. بدون توجه به مسافت و دوری راه و فلان و بهمان ... اگه فقط اینجا نبودم ... اگه اینجا نبودم اینهمه بدهکاری به خودم نداشتم. اینهمه بدهکار خودم نبودم واسه همه حس هایی که نادیده شون گرفتم. همه ی نصفه شبایی که دلم خواسته باهات قدم بزنم و نتونستم . همه ی وقتایی که دلم خواسته بغلت کنم و نشده. همه ی وقتایی که خواستم سَرَمُ بذارم رو شونه تُ و نشده . همه ی وقتایی که دلم خواسته عطرتُ نفس بکشم و نشده. بابت همه ی اینا و خیلی چیزای دیگه به خودم بدهکارم و خسته م از این همه نشدن ها ... که اگه میشد میتونست ناآرومی لحظه ها رو تبدیل به آرامش کنه. همه ی اون لحظه هایی که با بغض و دلتنگی گذشت میتونست جور دیگه ای بگذره و نگذشت. همه ی غصه هایی که اگه فقط یه اغوش امن داشتم اصلا غصه نمیشدن ...همه ی لحظه هایی که ... راستی! مگه قرار نبود من دیگه اینجوری ننویسم ؟ لعنتی ... کاش دوباره برنگردی به اون روزا دخترجان ... :/

+ بعد از نوشتن متن عنوان آن به ذهنم رسید و به نظرم بسیار عنوان برازنده ای است برایش ! :|

018 - فقط تو میمونی با من، فقط تو میخندی زیبا ... *

زنگ میزنی که بهم یاد بدی چطوری هات اسپات بسازم که  همون نت گوشی رو به لپ تاپ وصل کنم و الکی بسته نت جدا نخرم . مامانم خونه ست و مثل همیشه حرفمون که تموم میشه میام تلگرام دوباره . میگی نیم ساعت شد و من تعجب میکنم. جدی جدی باورم نمیشه و میگم اصلا حس نکردم. فکر میکردم کمتره. میگی آره اینو بهش میگن گذر زمان :)) میگم آره. که وقتی با تو میگذره یه زمانی، اصلا مدتش حس نمیشه ... جواب میدی که: فقط میدونی که من الان جوابی ندارم که بدم :))) و من میگم اره دقیقا میدونستم :))))

خب حس خوب این لحظه ها به کلمه نمیاد و من نمیدونم این دانشمندا واقعا دارن چیکار میکنن که هنوز نتونستن کشف کنن کلمه چقدر ناتوانه توو بیان حس ها ...

+ چند وقته نبودم باز. درگیر نقل مکان و اساس کشی ... :)

* عنوان از : آهنگ گرم بخند از گروه دنگ شو 

017

کاش یاد بگیریم ممکنه همیشه در جواب ِ  "دوستت دارم" گفتنامون "منم دوستت دارم" نشنویم...

کاش دلمون یاد بگیره از نشنیدنش نشکنه ...

016

بخند دیوونه...

تو بخندی دنیا شکل خنده هات میشه

خنده هات قشنگن

تو بخندی دنیا قشنگ میشه ... :)


+ از نوشته های چند وقت پیش که روی کاغذ نوشته بودم. از آنجایی که کاغذ برای منِ آشفته حال قابل اطمینان نیست و گم میشود، این نوشته به اینجا منتقل شد D:

015

جمعه خوشحال بودم. تمام روز. شبش ... چپیده بودم زیر پتو و بی صدا گریه میکردم که کسی بیدار نشود... شنبه را با بغض گذراندم . از آن بغض های نفهمی که کوچه و خیابان سرش نمیشود. توی تاکسی حتی چشمانم پر از اشک شده بود. شب که شده بود دوباره خوشحالی برگشته بود به من. یکشنبه نزدیک ظهر خوشحالی انگار ته نداشت. انگار تمام شدنی نبود. انگار تا ابد ادامه داشت. یکشنبه شب عصبانیت و جنگ اعصاب امده بود. امروز... الان که دارم این ها را مینویسم بی تفاوتی امده. انگار که هیچ چیز واقعا نباشد. انگار که واقعا ادامه دار نباشد. انگار که همه چیز فقط و فقط لحظه باشد و بس ... و انگار که به لحظه نباید دل بست ...

014

یه مدته که ننوشتم و الان که این صفحه رو باز کردم حس میکنم انگشتام دیگه لال شدن واسه نوشتن ! نمیدونم ... دیگه هیچی واسه نوشتن ندارم انگار. یادم رفته نوشتن. حرفام همه تلنبار شدن روی هم. خوشی و ناخوشی ها. تلخی ها و شیرینی ها ... انقد که تلنبار شدن رو هم دیگه انگار قابل تشخیص نیستن که کدومشون چی بوده... گم شدم . سردرگمم. به خوشی هام شک دارم! حس میکنم تموم میشه. حس میکنم ایندفعه هم ته نداره این قصه. ولی دلم میخواد که داشته باشه ...

+ دیگه نوشتنی ندارم این چند وقته ... اون مدل نوشته ها ی دو سه خطی دیگه نمیاد توو ذهنم چون اون حس غصه هه دیگه رفته :) اگه بخوام بنویسم باید از روزمرگی هام بنویسم از این به بعد ...

++ دلم چقد تنگ شده واسه اینجا و دوستای وبلاگیم... انگار همیشه تهش برمیگردم همینجا :)

آخرسال...

نمیدونم  اصلا هنوز مهمه که توو این متروکه بنویسم؟ مهمه که بخوام اینجا ثبت کنم نود و چهارَم چه شکلی بوده؟ خب به هرحال جای دیگه ای رو هم واسه ثبتش ندارم ( البته اگه ثبتش اهمیتی هم داشته باشه! ) ولی اینکه حالا یهو دلم خواسته بیام و بگم ... نود و چهار تا آبان ماهش معمولی بود. ینی هم خوب هم بد. ولی اتفاق خاصی توش نیفتاد. بعد رسید به آذرماه. 9 آذر و یه اتفاق تازه... یه دوستی جدید که شوخی شوخی جدی شد. با یه همکلاسی که از اول ترم خیلی شوخیامون با هم زیاد شده بود. خب الان که اینجا دارم مینویسم اون داره شام میخوره و سه ماه و بیست روزه که از این رابطه میگذره. دوستی ِ  قشنگیه و  به ادامه ش امیدوارم به عنوان یه دوستی البته. واسه بقیه ش به نظرم هنوز زوده چیزی بگم. میدونم که در حد دوستی خوبه ولی در حد جدی ترش و نمیدونم و زیادم بهش فکر نمیکنم. قراره از لحظه لذت ببرم. از دوستیا. از با هم بودنا. از کافه رفتنا. از دیوونه بازیامون. از یه جمع نه نفره ای که سه تا دختر و شیش تا پسر توشه و همه با هم رفیقیم. حالا شاید ما دوتا یکم بیشتر P: و به اخرش فکر نمیکنم زیاد. مهم اینه که الانش و همینقدرش فعلا خوبه و خوش میگذره. بذارید از ماه بعدیش و دی ماه و امتحانا نگم که معماری و افتادم و پیش نیاز سه تا درس بوده و الان نه واحد عقب افتادم و هشت ترمه تموم کردنم رو هواس و اینا ... :| اینم امیدوارم به خیر بگذره خلاصه ...

نمیدونم چرا یهو خواستم بنویسم اینا رو اینجا... بودنش تا حالا خوب بوده ... کمک بزرگیه واسه شاد زندگی کردن. خیلی چیزا رو اسون میگیره و خیلی بیخیاله. دارم ازش یاد میگیرم این بیخیالیه رو. خوبه. مفیده. :) هرچند که به قول این رفیق دوست داشتنیه ما عید همچین اتفاق خاصی هم نیس :)) ولی خب عیدتون مبارک. سالتون همه جوره نو D: ینی نه فقط عددی. کلا نو بشه همه چی . پر از قشنگی و دل خوش باشه امسال واسه همه ... ^_^

+ راستی یه چیز دیگه. آقا خدایی توو عید عروسی نگیرید. :| پس فردا باید برم عروسی اصلا حوصله ندارم  -_-

++ سربازا سال نو دورن از خونواده ...  دلشون میگیره لحظه سال تحویل ... کاری از دستم برنمیاد واسه اون رفیق سربازم بجز اینکه به گوشی که قاچاقی برده با خودش اس ام اس بدم و امیدوار باشم نگرفته باشن گوشیشو ازش ... :| و امیدوار باشم یه سرسوزن کم شه از دلتنگیاش شاید...



کسی که حالش بده اگه بره سربازی اونجا بدترم میشه. این خوب نیس.  یه دوست قدیمی که حالش بده رفته سربازی و من الان دقیقا نمیتونم هیچ غلطی واسه بهتر شدن حالش انجام  بدم. و خب این یکی از بدترین حسای دنیاس...دوسته قدیمی خیلی جاهای خطرناکی کنارم بود. نذاشت خیلی خریتا رو بکنم. دوستیمون مجازی بود ولی کمکاش واقعی... الان ... حس بی مصرف بودن دارم :||

از تابستون تا حالا زیاد گفتم این جمله رو ولی باز میگم : سربازی خره -_-



011

1 - توو زندگیم به هرکی بیشتر گفتم " مواظب خودت باش " کمتر مواظب خودشه! نمیدونم قضیه چیه که با اینکه میدونم اینجوریه ولی بازم نمیتونم نگمش... بازم هی میگم مواظب خودت باش ...

+ بیشتر از اینکه بگم " دوستت دارم " ، میگم " مواظب خودت باش " ... چون میدونم مواظب نیستی ...

2 - پاییز اومد و رفت و من هیچ عکسی با یه برگ جلوی صورتم نگرفتم ... این عکسه رو  دیگه نمیشه سلفی گرفتش اخه ... از اون عکساس که باید یکی باشه ازت بگیره ... نبود. نگرفت. خوده عکسه مهم نیست... مهم اینه که نداشتنش یادآوره تنهاییه ... :)

3 - خودمم نمیفهمم چرا نیستم... نمیدونم واقعا ... باید باشم. حس میکنم نیاز دارم به بودن اینجا ولی بازم نیستم... احمقانه  س :|

4 - سرم درد میکنه ... این چندوقته انقدر سردردای بی دلیل داشتم که حس میکنم من واقعا اول سردرد بودم بعد دست و پا درآوردم !!! سینوزیت ِ  لعنتی  -_-

...

010


اگه کسی رو دارید که وقتی حواستون نیست ازتون عکس میگیره و بعد اون عکس و نشونتون میده و شما همونو میذارین عکس پروفایلتون ، دیگه چسناله  هاتونو  تموم کنین لطفا. شما خوشبختین و به هیچ وجه تنها نیستین...

+دیوانه خسته از عکسهای سلفی : (


09 - باران تویی...*

حالم به حدی بده و به حدی عصبی و ناراحتم که میتونم آدم بُکُشَم ! حالا میخواد اون آدم خودم باشم یا هرکس ِ دیگه ای...

آره من الان دقیقا به همون درجه از دیوونگی  رسیدم... دقیقا همون قدر...

* عنوان،  اسم ِ  آلبومی از چارتار است.

08

+ توی خانه دعواست. لیوان چایی َ م را برداشته ام با یک دانه شکلات. امده ام توی اتاقم و در رابسته ام. هندزفری را گذاشته ام توی گوشم . چارتار یکسره میخواند و از صداهای بیرون ِ اتاق هیچ نمیشنوم.گوشی را زده ام به شارژ. و از توی گوشی ام دارم وبلاگ هایی که دوست دارم را میخوانم. "دنیا مگه از این زیباترم میشه؟ :) "*

+ از یک جایی به بعد دیگر خیلی چیزها مهم نیست. از یک جایی به بعد ادم نسبت به خیلی چیزها بی تفاوت است. از یک جایی به بعد شنیدن جمله ی "هوا دونفره س" عجیب به خنده ات می اندازد. توی دنیایی که حتی روی نزدیک ترین ادم های زندگی ات نتوانی حساب کنی و هر طرف سر بچرخانی ببینی اول و اخرش فقط خودت هستی و خودت مسخره نیست که حتی هوا را هم تنهایی و فقط برای خودت نخواهی؟ هوا را هم در حسرت نبودن ِ کسی که رفته برای خودت کوفت کنی؟

+ یکی امروز ازم پرسید "سخت نیس یه دونه ای فقط؟ خواهر برادر نداری؟" بهش گفتم نه. ادم عادت میکنه.بعد بیست سال دیگه عادی میشه واسه ادم. و خودم دردم گرفت از جوابم...

+ هوا را پنجه میسایم میبینی ، نفس اطراف دستانم پیدا نیست

صدایی از درون با من میگوید، شروع فصل بی رحم تنهاییست...

 - چارتار -

 * از شعر ادم یه جاهایی رو مجبوره که رضا یزدانی خونده بود دزدیدم جمله رو P:

07

دوستت دارم

قد ِ همون آغوشی که هیچوقت سهمم نشد...

06

سرما خوردم. به شدت احساس تنهایی و بی پناهی دارم! (از بس که از همه فاصله میگیرم که اونا سرما نخورن). با هر عطسه ای که میکنم حس میکنم همه ی سلول های بدنم درد میگیره ! از سر گرفته تا تک تک استخونام. سینوزیت... رفیق هرساله ی فصل سرما دوباره اومده سراغم... :) اومدم اینجا چون تنها پناه تنهاییام همینجاس... چند وقته دیر به دیر میام اینجا. هرچی و که قبلا اینجا مینوشتم الان توی note گوشیم مینویسم و منتشر هم نمیشه. ناراحتم اما سراغ سیستم اومدن واقعا واسم سخت شده. همه ی وبلاگا رو از توی گوشیم میخونم ولی خب کامنت گذاشتن با گوشی سخته... دارم بهونه میارم! جالبه که هیچکدوم از بهونه هام هم واسه خودم قابل قبول نیستن حتی ! یه روزم میخوام بیام هه ی چرت و پرتای وبلاگ قبلی رو بیارم اینجا ! شبیه دیوونگیه و اعصاب میخواد واقعا ! ولی این ترم دانشگاه که تموم بشه توی تعطیلات بین دوتا ترم اینکار و میکنم احتمالا ... کل زندگیم پره از کارای هنوز انجام نشده ای که همه شون باید انجام بشن. ولی فکرم درگیره... مریضی جسمی جسم ادم ُ  از پا درمیاره اما درگیری ذهنی زندگیه من ُ فلج میکنه ! سعی میکنم بیشتر بیام اینجا... دلم خیلی تنگ میشه واسه اینجا و همه ی دوستایی که اینجا دارم...

05

توی این پاییز عاشق نشین. توی این پاییزای دوس داشتنی اما لعنتی عاشق نشین. پاییز واسه تنهاییه... همون تنهاییه همیشگیه دوس داشتنی و یا حتی نکبتی که قبلا داشتیم. هوای پاییز هیچم دو نفره نیس. پاییز فصل قدم زدنا و خاطره ساختنا و کوفت و مرضای دو نفره مون نیس. خب؟ پاییز فصل تنهاییه ادمای تنهاس... پاییز فصل بی چتر بودن و با هندزفری بودن زیر بارونه... پاییز فصل قدم زدنای تنهاییه وقتی دل هیچکی واست شور نمیزنه... وقتی هیچکی نگران تنهاییات نیس... پاییز دونفره نیس وقتی هرجای زندگیتو نگاه میکنی میبینی اخرش فقط خودتی و خودت              

حالم خوب نیس این چند روز و همه ی تلاشم ثبت نکردن این حال بد بود که هی نمینوشتم توو وبلاگم... ولی خب واقعیت اینه که من دارم خفه میشم و هیچ جایی بجز وبلاگ واسه اشفتگیام ندارم!

اتفاقای خوب و خوشحال کننده میتونن بعد از یه مدت نابود کننده باشن !

تنهایی درد بدیه... سربازی خره... اینکه هیچکاری از دستم برنمیاد و حس بی مصرف بودن دارم خیلی بده... دنیای مجازی دوریش خیلی بده... دوره...

با گوشی تایپ کردم. اگه بهم ریخته س ببخشید. فردا ویرایشش میکنم : (

04 - خوشحالی


خوشحالم. خیلی زیاد. بعد از یه سال این اولین باره که اینهمه خوشحالم. از صمیمیت دونفر و عوض شدن نوع رابطه خوشحالم. این خوشحالی اونقدر زیاده که هیچ جوری نمیتونم با کلمه ها بگمش : ) هر دو نفرشون خیلی واسم دوس داشتنین. اونقدر زیاد خوشحالم که نصفه شب با گوشی و بدون عینک و به سختی دارم تایپ میکنم اما هیچی ناراحتم نمیکنه : ) کاش سختیاشون اسون بشه... کاش همه چی خوب پیش بره... خوشبخت بشن ایشالا... : )

03

همه چی حتی اگه درست هم نشه، یه روزی بالاخره  تموم که میشه ...

02 - پاییز

میگه موقع خرید لباسای پاییزی لباسایی بخرین با جیبای بزرگ اندازه دوتا دست . شاید همین پاییز عاشق شدین. ولی فکر نمیکنه اگه عاشق نشدیم اون وقت چی؟ ... اگه عاشق نشدیم ما میمونیم و لباسایی پر از حسرت دو نفره بودن. مامیمونیم و حسرت یه عالمه هوای سرد و دو نفره ای که اومده و رفته... ما میمونیم با یه عالمه لباس که که جیباشون برای دستای تنها و کوچیکمون خیلی بزرگه... اون وقت ما موندیم و دستی که به جای گرمای دست ِ اون ، بازم مثل ِ قبل ، با گرمای جیب خالیمون گرم شده... اگه عاشق نشدیم ما میمونیم و یه عالمه حسرت ... اون وقت مگه اونی که اون جمله ی اول ِ متن ُ گفته جواب حسرتامون ُ  میده؟ ... باید لباسایی بخریم که جیباش اندازه دست خودمون باشه... باید لباسایی بخریم که جیباش به اندازه ی کافی گرم باشه... چاره ی سرمای پاییز واسه آدمای تنها گرمای دوتا جیبشون ِ ... بقیه ش همه حرفه...

01 - کوچ

بلاگفا یه بار دیگه لطف کرد و گند زد به همه چی. :)

بیخیال. دوباره شروع میکنیم. با یه خونه ی جدید . خوبه که واسه جبران اشتباه وقت بود هنوز :)