-
055
سهشنبه 11 دی 1397 16:34
مگر آدمی که بعد از بیست و یک سال چشمانش را عمل کرده و عینکش را برداشته نباید خوشحال باشد؟ آن هم بی حد و اندازه؟ یعنی میخواهم بگویم مگر نرمالش این نیست؟ بیست و یک روز است عمل کردهام و از شدت تاری اولیه چشمانم هم کم شده و الان باید از خوشحالی در حال پرواز باشم و اینها مثلا. ولی یک جوری از ته دل غمگینم و حس افسردگی...
-
054
شنبه 12 آبان 1397 00:56
ترس از آینده دارم. یک جور وحشت که میتواند مرا فلج کند. حتی بکشد. یعنی اگر یک روزی مردم میتوانید با خیال راحت فکر کنید که از همین ترس از آینده است که مردهام. وحشت از آیندهای که هیچ امنیت مادی و معنوی تویش نیست و هیچ امیدی بهش نیست و تنها راه نجات را توی رفتن میبینم و همان را هم نمیتوانم انجام بدهم و به طور کلی گه...
-
053
پنجشنبه 22 شهریور 1397 05:32
اینجا ننوشتم. مدت هاست که اینجا ننوشتهام و به نظرم به همین دلیل است که دارم خفه میشوم. چون چیزهایی را که اینجا ننویسم، هیچجای دیگر و به هیچکس دیگری هم نمیتوانم بگویم. اگر بخواهم حالم را در یک کلمه خلاصه کنم میتوانم بگویم که خستهام. خیلی خسته. و یک مرض جدیدی هم گرفتهام به اسم مرض نیمفاصله. که قبلتر ها اینطور...
-
052
پنجشنبه 15 تیر 1396 16:20
هممون تنهاییم. توو لحظه لحظهی زندگیمون. تهِ تهِ همهچی بازم فقط خودِ خودمونیم.حتی اون جاها که فکر کردیم یکی و داریم، بازم تنهاییم. اگه یکم عمیقتر نگاه کنیم میبینیم تنهاییمونو.حتی اونقدر پررنگه که تعجب میکنیم چطور تا حالا ندیدیمش! + نمیدونم به خاطر تک فرزند بودنمه یا هرچیز دیگهای، ولی این تنهایی و همیشه حس میکنم و...
-
051
چهارشنبه 7 تیر 1396 00:17
آیندهی این شکلی میتونه دوسداشتی باشه: من باشم و تو، هردومون سالم باشیم. مامان باباهامون سالم باشن. از توی آشپزخونهی خونهای که واسه خودمونه، صدای خندههامون بیاد، همراهِ صدای جلز و ولزِ سیبزمینیهایی که دارن سرخ میشن... صدای خندههایِ از تهِ دل یه آرامشِ بینهایت توی خونهای با یه هالِ تراس دار، که روزا همیشه پُر...
-
050
جمعه 12 خرداد 1396 19:20
سه شنبه نهم خرداد نود و شیش. روزی از صبحش تا شبش اندازه ی زمین تا آسمون فرق داشت برام. صبحش معمولی و عادی بود، بعدازظهرش خوب بود چون هشت نمره از یه امتحانی رو گرفتم و مونده دوازده نمره ی دیگه ش. غروبش خیلی قشنگ بود. میدونین من چند وقتی بود دلم ساعت مچی میخواست. توو فکر خریدنش بودم که یهو به عنوان کادوی تولد و چند روز...
-
049
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 23:00
نتیجه ی فاجعه ی ساختمان پلاسکو چه شد؟ بهبود امکانات ایستگاه های آتش نشانی؟ بهبود وضعیت آتش نشان ها؟ استانداردسازی ساختمان هایِ با وضعیت مشابه پلاسکو؟ احساس مسئولیت داشتن برای حوادث؟ هیچکدام! نتیجه ی فاجعه ی معدن یورت گلستان چه می شود؟ بهبود امکانات معادن؟ بهبود وضعیت کارگران معدن؟ رسیدگی به حق و حقوق آن ها؟ استاندارد...
-
048
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 21:46
دارم یاد میگیرم اون جا که نظرم اهمیت نداره، حرف نزنم. در راستای همین یادگرفتن، امروز وقتی مامان بهم زنگ زد برای دیدن و انتخاب خونه جدید، نرفتم ! با خودم فکر کردم چه کاریه خب. یه عده ادم بزرگ دور همن و آخر سر هم که کار خوشون و می کنن. نظر منم که پشیزی اهمیت نداره! پس چرا برم؟! حالا انگار که مثلا اگه من بگم نه خوب نیست،...
-
047
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 16:14
بوی عطر ها میتونن معجزه کنن. بوی عطرش میتونه معجزه کنه. مثل یه بازی فوتبال که توی سی ثانیه آخرش میتونه یه معجزه همه چی رو تغییر بده ، بوی عطرشم میتونه همه چی رو تغییر بده. حتی توو کمتر از سی ثانیه ... :)
-
046
دوشنبه 2 اسفند 1395 18:17
چی شد که این همه مدت اینجا ننوشتم با این که اون همه حرف و مشکل داشتم؟ چی شد واقعا؟ از سر بی مشکلی که نبود... از بس حرفا رو هم تلنبار شده بود و ننوشته بودم، دیگه گم شده بود حرفام... اون همه بالا و پایین پریدنام واسه پروژه ای که فقط داکیومنتش رو خودم نوشتم. من اسیر نیم فاصله های مزخرف بودم و کد سایت گلفروشی که قرار بود...
-
045
جمعه 8 بهمن 1395 16:08
دیروز اتفاقی افتاد برام شبیه معجزه! مامانم دقیقا از رو به رو و از کنار ماشینی که من توش بودم رد شد و من و ندید! فقط موضوع اینجاس که چندبار تا مرز سکته رفتم تا کشف کنم که بالاخره دیده یا ندیده منو :|| طی روزهای آینده همه چی و بهش میگم و خودم وراحت میکنم از این حجم استرس. تبعاتش هرچی که باشه بهتر از این همه استرسه :| +...
-
044
شنبه 2 بهمن 1395 15:45
خبر امیدوار کننده . تکذیب ! خبر ناامید کننده . تکذیب ! این از وضعیت خبررسانی هاست که هر لحظه استرس ها رو بیشتر میکنه . بودجه دارن ولی تجهیزات نخریدن برای اتش نشانی. چرا؟ جیب خودشون مهم تر بوده! به ساختمون به اون عظمت می کن کارگاه برای اینکه همدیگه رو مقصر کنن. دنبال مقصر می گردن هنوز با وجود اینکه همه چیز انقدر واضحه!...
-
043
دوشنبه 29 آذر 1395 01:52
دو سه هفته س همه ش دارم میدو اَم. چرا؟ همش الکی! موضوعی بیخودتر از درس و دانشگاه واسه دویدن نداریم که! درس، دانشگاه، پروژه. زندگیم خلاصه شده توو همینا. همینقدر بیخود و پوچ! وقت نمیکنم به هیچ چیز مفید دیگه ای هم برسم. در عین حال باید دنبال این بیخودها هم بدوم صرفا چون مدرکشو نیاز دارم ! ولی من به یاد گرفتن یه کار مفید...
-
042
جمعه 21 آبان 1395 17:57
فرفری هام رو اندازه وقتی که صافشون میکنم دوس نداره. صاف بیشتر دوس داره. ولی خب من همینم. فرفری . و خودم خیلی هم دوسشون دارم فرِ موهامو... ! میگه هر دوشونو دوس داره ولی قبلا یه بار گفته بود صاف شده ش بهتر بود و خب من یادم نرفته D: + نوشته ی مسخره ایه ولی به جز اینجا جای دیگه ای نمیشد بنویسمش :/
-
041
چهارشنبه 19 آبان 1395 00:39
دیشب همین موقع ها بود که فشارم 6 بود و سِرُم به دستم وصل بود و بیحال روی تخت افتاده بودم. و امشب همین موقع ها لاک قرمز زده ام و منتظرم خشک شود D: همین قدر متفاوت. فقط به فاصله ی 24 ساعت :) + میدانید؟ به نظرم همه چیز باید یک جایی وسط خوشی های آدم تمام شود. مثلا همان لحظه که دارم به صدای قلبش گوش میدهم ... باید همان جا...
-
040
یکشنبه 16 آبان 1395 17:38
خب تمام پنجشنبه را خندیدم. از هشت و نیم صبح تا شش و نیم غروب. یکسره فقط خندیدم. فردایش خبر مریضی و کما شنیدم و بعد هم خبر مرگ ! میخواهم بگویم زندگی کلا همین ریختی است. معلوم نیست چه قرار است توی کاسه آدم بگذارد ! یک روز را همه ش میخندم و روز بعدش را افسرده و غمگینم... دلم همه ی چیزهای غیرممکن را می خواهد. هر چیزی که...
-
039
جمعه 7 آبان 1395 16:12
هیچ کاری نمیکنم و در عین حال اونقدر خسته َ م که تواناییِ شروع کاری رو هم ندارم :| نه میرم ورزش. نه خوندن کد نویسی رو درست و حسابی شروع میکنم و نه هیچ کار مفید دیگه ای انجام میدم. با این حال خسته م. عجیب خسته م . هر کاری رو شروع میکنم وسطش انرژی م به صفر میرسه و توان ادامه دادنش و ندارم. حتی کارهای ساده و کوچیک. جوری...
-
038
دوشنبه 3 آبان 1395 01:52
نگران نباش صبحش که پامیشم خوبم همیشه :) اما امان از شبش ... که شبا همیشه فرق می کنن... همیشه :)
-
037
پنجشنبه 29 مهر 1395 20:16
چقدر توی زندگی دلم "ساعت برنارد" خواسته باشد خوب است؟ ساعتی که بشود با آن زمان را نگه داشت تا شاید بشود خیلی چیزها را درست کرد... تا شاید بشود کنار خیلی ها بیشتر ماند... تا شاید ... خیلی چیزها ...
-
036
یکشنبه 25 مهر 1395 19:46
باید گزارش کارآموزی را مینوشتم. و این یعنی مدت طولانی پای سیستم نشستن. تقریبا همه ی این چهار روز تعطیلی را... + رنگ پس زمینه ی صفحه ی word رو طوسی کن توو این چند روز که داری همش تایپ میکنی. من: چرا؟ + اینجوری چشمات کمتر اذیت میشن. من: [یک آدمی که خوشحالیش وصف ناشدنی است] D: یک نفر با پیشنهادی به همین کوچکی، به همین...
-
035
جمعه 9 مهر 1395 16:01
نشسته بودم توی پارک. پارک بانوان . (بله ما اینجا خیلی امکانات داریم. نمونه ش همین پارک که فقط واسه خانوماس :/ ) روی یکی از دوتا نیمکتی که توی سایه بود نشسته بودم و کتاب میخوندم. بقیه نیمکتا همه توی افتاب بودن. بعد از یه مدت دوتا خانوم اومدن نشستن کنارم و گفتن ببخشید مزاحم شدیم. سایه پیدا نکردیم و ... لبخندی زدم و گفتم...
-
034
پنجشنبه 1 مهر 1395 13:57
+ اگه حالت خوب نبود و خوابت نبرد چیکار میکنی؟ اس ام اس میدی. خب؟ میدونین... من هیچوقت اینجور موقع ها اس ام اس نمیدم. یعنی اصلا نیاز نمیشه به این کار. همین جمله خودش حال آدمو عوض میکنه. همین که بدونی حداقل واسه یه نفرم که شده مزاحم نیستی و میتونی بی وقت بهش پیام بدی حالتو بهتر میکنه. با همین چیزای ساده حال آدما عوض...
-
033
چهارشنبه 31 شهریور 1395 20:58
سی و یک شهریور. خب این یعنی تابستون تموم شد و پاییز رسید :) پاییزِ دوست داشتنیِ من .فصلی که همیشه بیشتر از همه ی فصلا دوسش دارم . یه فصلِ شلوغ و پر سر و صدا به خاطر صدای بارونش و صدای خش خشِ برگاش. یه فصلِ سرد ولی پر از رنگای گرم .با برگای زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای :) با شبای طولانی و سرد و صبحایی که خواب بیشتر از...
-
032
یکشنبه 21 شهریور 1395 13:22
+ خسته نیستی؟ - چرا هستم. ولی یه خسته ی خوشحال ^_^ . تا حالا دیدی خسته ی خوشحال؟ :)))))))) + :)))) دیدم بالاخره :))) ++ از سری مکالمات دوست داشتنی :))
-
031
یکشنبه 21 شهریور 1395 13:17
از چهارشنبه تا شنبه خوشحال بودم. هرچی تلاش کردم که بخوام در موردشون بنویسم دیدم نمیشه! خوشحالیام کلمه نمیشدن و فکر کنم خوشحالی واقعی هم همین باشه. چیزی که فقط بشه حسش کرد. نشه گفتش. نشه نوشتش ... چهارشنبه یکی دیگه از اولین های زندگیم و تجربه کردم و خیلی خیلی خوب بود ... ^_^
-
030
سهشنبه 16 شهریور 1395 15:43
Interstellar + تارس اسم یه رباته . Interstellar به جرات میتونم بگم بهترین فیلمیه که تا حالا دیدم ...
-
029
پنجشنبه 11 شهریور 1395 21:07
رفیق، یعنی اونی که وقتی ازت پرسید" خوبی؟" اگه خوب نبودی بتونی بهش بگی "نه" . وگرنه مرسی و خوبم و که به همه میگیم...
-
028
سهشنبه 9 شهریور 1395 22:32
Harry potter and the chamber of secrets
-
027 - دو نقطه پرانتز بسته :)
دوشنبه 8 شهریور 1395 13:48
با ویندوز10 مهربون باشید. بچه خوبیه :)))) انقدر همه ازش بد گفتن که با ترس و لرز نصبش کردم ولی خوب تر از اونی بود که فکرشُ میکردم D: به حرفش اعتماد کردم و گذاشتم برام نصبش کنه و باز هم پشیمونم نکرد. مثل همیشه ^_^ + این ماوسِ که همینجوری بهم دادیش یه چند وقتی رو دستِ تو بوده. به هر حال شوخی که نیست، دستای توئه ... :)
-
026
جمعه 5 شهریور 1395 23:02
+ چیزیه که همیشه بهش اعتقاد دارم ... :)