پست ثابت

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

میترسم از اون لحظه که دیوونه نباشی ...

گروه داماهی - اهنگ دیوانه

055

مگر آدمی که بعد از بیست و یک سال چشمانش را عمل کرده و عینکش را برداشته نباید خوشحال باشد؟ آن هم بی حد و اندازه؟ یعنی می‌خواهم بگویم مگر نرمالش این نیست؟ بیست و یک روز است عمل کرده‌ام و از شدت تاری اولیه چشمانم هم کم شده و الان باید از خوشحالی در حال پرواز باشم و این‌ها مثلا. ولی یک جوری از ته دل غمگینم و حس افسردگی دارم که حد ندارد. و دلیلش را هم نمی‌دانم. احتمالا دلیلش یک جایی توی اعماق ناخودآگاهم مخفی شده و بیرون کشیدنش از توانم خارج است. من حتی به جز اینجا جایی برای گفتن این حرف‌ها ندارم و توی اینستا آنقدری معذبم که نمی‌توانم پایم را دراز کنم حتی:/ و هرچه توی دلم هست را بگویم. و روزهاست می‌خواهم این قضیه عینک را  آنجا هم بنویسم ولی مدام دارم جمله هایم را بالا و پایین می‌کنم و همه‌ش به نظرم بد می‌آید. تعجبی هم ندارد. از آدمی که از خودش و از بیکاریش ناراضی است و هیچ غلطی هم نمی‌تواند بکند، انتظار دارید چهارتا جمله را بد نداند؟ اصلا از همچین آدمی انتظاری هم می‌شود داشت؟ :/ اگرانتظاری چیزی دارید که وای بر شما و شرم بر شما. اگر هم ندارید که خب دستتان درد نکند که این‌قدر باشعورید و این‌ها. کش همه همین جور بودند و انتظار نداشتند و ایضا خودم هم. اما این طور نیست و همین است که آخر مرا نابود می‌کند.

054

ترس از آینده دارم. یک جور وحشت که می‌تواند مرا فلج کند. حتی بکشد. یعنی اگر یک روزی مردم می‌توانید با خیال راحت فکر کنید که از همین ترس از آینده است که مرده‌ام. وحشت از آینده‌ای که هیچ امنیت مادی و معنوی تویش نیست و هیچ امیدی بهش نیست و تنها راه نجات را توی رفتن می‌بینم و همان را هم نمی‌توانم انجام بدهم و به طور کلی گه به این زندگی که من تویش هیچ غلط و درستی را نمی‌توانم انجام بدهم :| هیچ خبری نمی‌آید که مرا خوشحال کند. خبرها همه حس بدبخت بودن را در من تشدید می‌کند و من هیچ کاری برای خودم نمی‌توانم انجام دهم. حتی کار هم پیدا نمی‌کنم که توی یک چرخه‌ی مدامِ کار-خستگی غرق شوم و به این چیزها فکر نکنم. همین می‌شود که از آینده‌ی نزدیک و دور می‌ترسم. از همین فردا هم می‌ترسم. از درجا زدن، پیشرفت نکردن و همین بدبختی که تویش هستم می‌ترسم. می‌ترسم و هیچ کاری هم از دستم برای خودم برنمی‌آید انگار... می‌ترسم و از این ترس لعنتی خسته می‌شوم که مرا فلج می‌کند. می‌خواهم یک کاری انجام دهم که به من حس مفیدبودن بدهد اما نمی‌شود. هرکاری می‌کنم فقط بهم حس بدبخت‌تر بودن می‌دهد و همین. همین و اینکه حالم بهم خورد از خودم که همچین نوشته‌ی ناامیدانه‌ای را تحویل این صفحه‌ی مجازی می‌دهم.

053

اینجا ننوشتم. مدت هاست که اینجا ننوشته‌ام و به نظرم به همین دلیل است که دارم خفه می‌شوم. چون چیزهایی را که اینجا ننویسم، هیچ‌جای دیگر و به هیچکس دیگری هم نمی‌توانم بگویم. اگر بخواهم حالم را در یک کلمه خلاصه کنم می‌توانم بگویم که خسته‌ام. خیلی خسته. و یک مرض جدیدی هم گرفته‌ام به اسم مرض نیم‌فاصله. که قبل‌تر ها اینطور نبودم و این مرض را هم  نداشتم اما جدیدا گرفته‌ام. ار اثرات خستگی است؟ نمی‌دانم. در واقع من مدتی است که دیگر هیچ‌چیز را نمی‌دانم. جای شب و روزم عوض شده. به هیچ کدام از کارهایم نمی‌رسم. و مهم‌تر از همه این‌که پول ندارم که به کارهایی که دوست دارم و می‌خواهم، برسم. و این خود دلیلی است برای این که هیج کاری نمی‌کنم. یک تابستان با همه‌ی طولانی بودنش گذشت و من یک بار هم دریا را ندیدم. دریا بغل گوشم است. توی شمال هستم و سراسر تابستان دریا را ندیدم. ملت نصف تابستان را اینجا کنار دریا گذراندند و من با نیم ساعت فاصله نتوانستم. حتی ملت نصف تابستانشان را کنار دریاهای ترکیه هم گذراندند و من همچنان همچون یک آدم پوچ هیچ دریایی را، علفی را، چمنی را، طبیعتی را و حتی هیچ قبرستانی را هم ندیدم. چرا؟ چون پول ندارم. چون نمی‌توانم از خانواده‌ام انتظار هیچ تفریحی را داشته باشم. چون اصلا نباید از آن‌ها انتظار هیچ چیزی را داشت. مسئولیت آن‌ها بعد از به دنیا آمدن من تمام شده گویا، و من تا امروز بی‌خبر بوده‌ام و آن‌ها لطف کرده و مرا بزرگ کرده‌اند و اصلا هم خودخواه نبوده‌اند که با آن وضعیت مزخرف من را به دنیا آورده‌اند و هیچ تفریحی را برای من نساخته‌اند مگر دعواهای هرروزه‌ای که در بچگی می‌شنیدم و می‌دیدم. و بی‌تفاوتی‌های این روزهایشان نسبت به هم و نسبت به زندگی که آدم را از هرچه ازدواج و اشتراک است بیزار می‌کند... بله داشتم می‌گفتم، من این روزها منبع همه‌ی  بدبختی‌ها و خوشحال نبودنم را، بی‌پولی و نداشتن زندگی مستقل می‌دانم و پتانسیل این را دارم که بزنم توی دهان هرکسی که بهم بگوید پول مهم نیست و خوشبختی نمی‌آورد و الخ. چون که مهم است و اتفاقا خوشبختی هم می‌آورد. نه به تنهایی، اما به طور کلی  لازم است است. همیشه گفته ام پول برای خوشبختی شرط لازم است، اما کافی نیست. شاید هم حرف بیخود زده‌ام اما به هرحال فعلا یکی از اصول خودساخته‌ام است و قبولش دارم. بعدها را نمی‌دانم. همین‌طور دارم وِر می‌زنم و غرغر. اما فعلا اوضاعم همین است و اگر خسته می‌شوید هم باز هم اوضاع همین است و فرقی ندارد. فقط وقتی پول داشته باشم و به آرزوهایم برسم اوضاعم فرق می‌کند. البته اگر اصلا کسی اینجا را بخواند که بخواهد خسته بشود یا نشود. احتمالا از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم و روند نوشته ها احتمالا همین‌طور زر زر وار خواهند بود.این روزها این‌جا می‌نویسم که خفه نشوم. یک زمانی البته شکست خورده‌ای بودم که مینیمال‌های غمناک می‌نوشتم که یادش هیچ هم به خیر نیست و کاملا به شر است. اما به هرحال دیگر نمی‌توانم آن‌طوری بنویسم. انگار که چشمه‌اش در من خشکیده باشد و به درک که خشکیده. در توانم نیست که برای این‌یکی هم ناراحت بشوم. همین‌طور نوشته‌های بلند می‌نویسم و خودم را از خفگی نجات می‌دهم هرچند که دیگر فرق چندانی هم ندارد. نجات یافته یا خفه شده‌ام، هر دو از درون مرده‌اند انگار.

052

هممون تنهاییم. توو لحظه لحظه‌ی زندگیمون. تهِ تهِ همه‌چی بازم فقط خودِ خودمونیم.حتی اون جاها که فکر کردیم یکی و داریم، بازم تنهاییم. اگه یکم عمیق‌تر نگاه کنیم میبینیم تنهاییمونو.حتی اونقدر پررنگه که تعجب میکنیم چطور تا حالا ندیدیمش!

+ نمیدونم به خاطر تک فرزند بودنمه یا هرچیز دیگه‌ای، ولی این تنهایی و همیشه حس میکنم و مطمئنم از بودنش. از اینکه همیشه هست. حتی اون وقتی که فکر میکنم این بار دیگه نیست! حتی همه ی اون وقتایی که یه نفر و داشتم کنارم که کمک کنه. یه نفر که بودنش واقعی بوده. بازم اون فقط کمک بوده. ته تهش خودم بودم که باید یه کاری میکردم. که باید تصمیم میگرفتم...  ولی این به معنی افسرده شدن از وجود این تنهاییه نیست. میتونه به معنی مستقل بودن از نظر شخصیتی باشه. و همینطور هم تصمیم‌گیری و مسئولیت پذیریِ بعدش ... :)

++ خلاصه که بیایین تنهاییمونو دوس داشته باشیم. اینجوری اونم باهامون مهربون‌تر میشه :)

051

آینده‌ی این شکلی میتونه دوس‌داشتی باشه:

من باشم و تو، هردومون سالم باشیم.

مامان باباهامون سالم باشن.

از توی آشپزخونه‌ی خونه‌ای که واسه خودمونه، صدای خنده‌هامون بیاد، همراهِ صدای جلز و ولزِ سیب‌زمینی‌هایی که دارن سرخ میشن...

صدای خنده‌هایِ از تهِ دل

یه آرامشِ بینهایت

توی خونه‌ای با یه هالِ تراس دار، که روزا همیشه پُر از نوره ...

050

سه شنبه نهم خرداد نود و شیش. روزی از صبحش تا شبش اندازه ی زمین تا آسمون فرق داشت برام. صبحش معمولی و عادی بود، بعدازظهرش خوب بود چون هشت نمره از یه امتحانی رو گرفتم و مونده دوازده نمره ی دیگه ش. غروبش خیلی قشنگ بود. میدونین من چند وقتی بود دلم ساعت مچی میخواست. توو فکر خریدنش بودم که یهو به عنوان کادوی تولد و چند روز زودتر بهم هدیه دادنش . خب این خیلی خوشحال کننده بود مخصوصا وقتی از طرف کسی باشه که چند وقتیه برات شده بهترین رفیق دنیا...

بعدش همین رفیق، همین آدمی که اینهمه دوسش داری، شب زنگ بزنه و بگه تصادف کرده. بعدش تند تند توضیح بده که خودش توی ماشین نبوده و ماشین پارک بوده تا نفست بالا بیاد... ولی بگه خیلی نزدیک بوده. بگه دقیقا همون لحظه ای که میخواسته در ماشین و باز کنه دیده یه ماشین داره با سرعت میاد و فقط دویده و هیچیش نشده .


چند ساعت قبلش داشتم براش غر میزدم از کند بودن صاحب  کافی نت رو به روی دانشگاه و اینکه کارم و که دیر انجام داد هیچی، چون فهمید رشته م کامپوتره کارای یه مشتری دیگه رو هم خیلی شیک انداخت گردنِ من تا انجام بدم :|| اینهمه غر زده بودم و اون مثل همیشه گوش داده بود و با آرامش همیشگیش گفته بود حالا عصبانی نباش، تموم شده، به جاش دیگه هیچوقت نمیری اونجا . شب که بهم زنگ بود و با صدای شوکه شده ش تصادفش رو تعریف کرد، وقتی فهمیدم چقدر نزدیک بوده که از دستش بدم و چقدر همه چیز همین طور بی خبر اتفاق میفته، یهو خیلی چیزا به نظرم پوچ و بی اهمیت شد! واقعا چه اهمیتی داشت که اون آدم توی کافی نت اونقدر کند بود؟ چه اهمیتی داشت که نصف بیشتر چیزا عصبی کننده بود؟ من نزدیک بود بهترین آدم این روزای زندگیم و از دست بدم... . تمام غرغرهام به نظرم خجالت آور و بچگانه شده بود.

میدونین چیه، دنیا همین جوریه. ناز آدم و نمیکشه. فقط یهو حقیقتا رو مثل پتک میکوبه به سر آدم ! من شوکه بودم. ترسیده بودم. اما اون پشت تلفن بود. صداش میومد و حالش خوب بود. فکر کنم تا مدتها هیچ چی به نظرم اینقدر مهم جلوه نکنه ... اون سالمِ سالم بود و این شاید یکی از معدود حقیقتای شیرین، اما آگاه کننده، توی این دنیا بود... .

049

نتیجه ی فاجعه ی ساختمان پلاسکو چه شد؟ بهبود امکانات ایستگاه های آتش نشانی؟ بهبود وضعیت آتش نشان ها؟ استانداردسازی ساختمان هایِ با وضعیت مشابه پلاسکو؟ احساس مسئولیت داشتن برای حوادث؟ هیچکدام!

نتیجه ی فاجعه ی معدن یورت گلستان چه می شود؟ بهبود امکانات معادن؟ بهبود وضعیت کارگران معدن؟ رسیدگی به حق و حقوق آن ها؟ استاندارد شدن معادن و ساعات کاری؟ احساس مسئولیت داشتن در برابر فاجعه؟ در برابر خانواده ها ی کارگران؟ باز هم هیچکدام!

سال هاست که اوضاع به همین منوال است. سال هاست که خانه از پای بست ویران است، خواجه در بند نقش ایوان است ... سال هاست ... !

+ وقتی جونت رو توی همون شغلی از دست بدی که ماه هاست بابتش حقوقت رو نگرفتی ... دیگه حرفی هم می مونه ؟ ولی باز هم اون به اصطلاح مسئول ها!!! روشون میشه حرفای الکی بزنن! چطوری آخه ؟ :|

048

دارم یاد میگیرم اون جا که نظرم اهمیت نداره، حرف نزنم.

در راستای همین یادگرفتن، امروز وقتی مامان بهم زنگ زد برای دیدن و انتخاب خونه جدید، نرفتم !

با خودم فکر کردم چه کاریه خب. یه عده ادم بزرگ دور همن و آخر سر هم که کار خوشون و می کنن. نظر منم که پشیزی اهمیت نداره! پس چرا برم؟!

حالا انگار که مثلا اگه من بگم نه خوب نیست، نمی خرن خونه رو! تهش که کار خودشون و میکنن. من که عملا هیچ کاره م.

البته قبلا هم نظرم رو اعلام کرده بودم که به نظرم اون خونه دوره ولی آیا کسی اهمیت میده؟ مسلما نه!

پس اونجا که به نظرم اهمیت نمیدن، حرف نمیزنم. ایندفعه حتی حضور هم پیدا نکردم :/

+ من هنوز امیدوارم به اینکه اونقدر مستقل بشم که خودم برای خودم یه زندگی بسازم. و همه ی تصمیماتش رو خودم بگیرم. فکر کنم برای همینه که زندگی الانمو، زندگی خودم نمی دونم :|

++ بی ربط نوشت: سپید رود صعود کرده به لیگ برتر و توی خیابون به شدت سر و صداست. از اونجایی که خونمون تقریبا نزدیک استادیومه در جریان لحظه به لحظه ی سروصدا ها بودم و به طرز احمقانه ای دلم میخواست منم الان بیرون بودم. با این که تمام مشکلات احتمالی رو هم میدونم اما دلم بودنِ وسط همه ی این شلوغی ها رو میخواد. قطعا اگر تنها نبودم و فقط یک دوست موافق داشتم، الان به جای نوشتن این سطور، در بیرون به سر میبردم. اما ولی اگر ... همینقدر احمقانه!

047

بوی عطر ها میتونن معجزه کنن.

بوی عطرش میتونه معجزه کنه.

مثل یه بازی فوتبال که توی سی ثانیه آخرش میتونه یه معجزه همه چی رو تغییر بده ،

بوی عطرشم میتونه همه چی رو تغییر بده. حتی توو کمتر از سی ثانیه ... :)

046

چی شد که این همه مدت اینجا ننوشتم با این که اون همه حرف و مشکل داشتم؟ چی شد واقعا؟ از سر بی مشکلی که نبود... از بس حرفا رو هم تلنبار شده بود و ننوشته بودم، دیگه گم شده بود حرفام... اون همه بالا و پایین پریدنام واسه پروژه ای که فقط داکیومنتش رو خودم نوشتم. من اسیر نیم فاصله های مزخرف بودم و کد سایت گلفروشی که قرار بود برای پروژه ام طراحی کنم رو اون نوشت... همونی که مدام بهم یاداوری می کرد این پروژه هم با نمره ی خوب میگدره و درست هم میگفت. همون کسی که درگیر پروژه ی خودش بود به شدت. با اون استاد پروژه ی فاجعه ش! اما منو وسط اون همه شلوغی و اوضاع داغون یادش نرفت :) اینکه به مامانم همه چی و گفتم و برخوردش اونهمه نا امید کننده بود. هرچند که الان یه کم بهتر شده اما باعث شد من روزها درگیری و عذاب فکری داشته باشم و هنوز هم دارم... استرس هایی که این روزا داشتم و همه هم پوچ و بیهوده بودن. خودم مطمئن از این بابت! اما وجود داشتن ...

اینجوریه که وسط روزای بد، انتظار میکشم واسه روزای خوب! روزایی که اومدنشون قطعی نیست. دلخوشی هایی که اتفاق افتادنشون معلوم نیست. حسرت هایی که از بین رفتنشون مشخص نیست اما باید بهش امیدوار بود... امیدوار بود که ای کاش بشه یه روز... یعنی میشه یه روز ... همینجور داره میگذره روزا واسه رسیدن به اون ارامشی که دنبالشیم... داریم میدوییم که به اون آرامشه برسیم... ترس از نشدن ها و نرسیدن ها آرامش روزامو گرفته ... ناارومی که حقمون نیست... میشد اینجوری نبود. میشد لحظه ها اونجور که دلمون میخواد بگذره... فقط اگه اینجا کشور قید و بند ها نبود... 


+ برفا دارن آب میشن... فکر من هنوز یخ زده !

045

دیروز اتفاقی افتاد برام شبیه معجزه! مامانم دقیقا از رو به رو و از کنار ماشینی که من توش بودم رد شد و من و ندید! فقط موضوع اینجاس که چندبار تا مرز سکته رفتم تا کشف کنم که بالاخره دیده یا ندیده منو :|| طی روزهای آینده همه چی و بهش میگم و خودم وراحت میکنم از این حجم استرس. تبعاتش هرچی که باشه بهتر از این همه استرسه :|

+ توی تلگرام عکسای آسمون پر از خاک اهواز رو میبینم. یه نگاه به آسمون بارونی اینجا میکنم. و به تفاوتی فکر میکنم به اندازه شمال تا جنوب ...

+ چرا هیچی تموم نمیشه؟ همش همه چی ادامه داره. انگار حدِ همه چی داره میل میکنه به بینهایت به جز خودم :|

044

خبر امیدوار کننده . تکذیب ! خبر ناامید کننده . تکذیب ! این از وضعیت خبررسانی هاست که هر لحظه استرس ها رو بیشتر میکنه . بودجه دارن ولی تجهیزات نخریدن برای اتش نشانی. چرا؟ جیب خودشون مهم تر بوده! به ساختمون به اون عظمت می کن کارگاه برای اینکه همدیگه رو مقصر کنن. دنبال مقصر می گردن هنوز با وجود اینکه همه چیز انقدر واضحه! و یک درصد به فکر جلوگیری از فاجعه های بعدی نیستن. فعلا به فکر ماستمالی کردن این قضیه هستن. تا فاجعه ی بعدی هم خدا بزرگه. یه کاریش میکنیم. هر وقت اتفاق افتاد اونم یه جور لاپوشونی میکنیم. میندازیم گردن همدیگه. داستان تکراریِ " من نبودم کُتَم بود تقصیر آستینم بود!"  اونا میندازن گردن همدیگه و گردن مردم. مردم هم میندازن گردن همدیگه و اونا! از مسئول گرفته تا مردم هیچکس به فکر درست کردن خودش نیست. همه فقط میخوان اون یکی و ادب کنن! برای تکرار نشدن فاجعه هرکی باید از خودش شروع کنه. دنبال مقصر گشتن کِی مشکلی رو حل کرده که این دفعه دوم باشه؟

به قول یه دوستی که میگفت اگه خدای نکرده این اتفاق توو شهر خودمون می افتادچندتامون واقعا نمیرفتیم؟ همه مردم دارن این کار و محکوم میکنن پس اونا که رفتن کی هستن ؟

مسئول باید بدونه اون پولی که به عنوان بودجه جای مهمی مثل اتش نشانی در نظر گرفته شده باید بهش برسه چون با جون ادمها مرتبطه. این میشه فرهنگ و شعور دزدی نکردن. مردم باید بدونند که باید به خودروهای امدادی راه داد. نباید تجمع کرد. راه رو بند اورد و مشکل درست کرد. نباید کنار تل آوار با خنده سلفی گرفت. اصلا نباید عکس گرفت! عکس از چی اخه. از مصیبت یه عده ادم؟ ار به باد رفتن جون و مال یه عده ادم؟ که چی بشه؟ هیچ دلیل قانع کننده ای نداره!  اینا همش فرهنگ و شعور اجتماعیه. جماعتی که همش ازتون با اسم فرهیخته و فهیم یاد میشه، واقعا در عمل ثابتش کنید. و مسئولینی که خیلی چیزا رو دنبال خودتون یدک میکشین. اسم اسلام و خدا و پیغمبر و x و y و ...  یکم شبیه حرفاتون باشین! من بی اعتقاد و شما معتقد. شبیه اعتقادات خودتون باشین حداقل! 

+ اخرین چیزی که خوندم این بود که امکان نداره کسی از زیر اوار زنده بیرون بیاد. منتظر معجزه نباشید ... به شخصه منتظر اتفاقی هستم که باعث بشه بعد از حوادث بد اونقدر همه چیز منطقی و حساب شده پیش رفته باشه که اصلا نیاز نباشه منتظر معجزه باشیم . هرچند که این انتظارم خودش چیزی شبیه یه معجزه اس ! :/

043

دو سه هفته س همه ش دارم میدو اَم. چرا؟ همش الکی! موضوعی بیخودتر از درس و دانشگاه واسه دویدن نداریم که! درس، دانشگاه، پروژه. زندگیم خلاصه شده توو همینا. همینقدر بیخود و پوچ! وقت نمیکنم به هیچ چیز مفید دیگه ای هم برسم. در عین حال باید دنبال این بیخودها هم بدوم صرفا چون مدرکشو نیاز دارم ! ولی من به یاد گرفتن یه کار مفید هم نیاز دارم. این انصاف نیس که مزخرفات اونقدر وقت آدمو بگیرن که آدم نتونه به اصلیا برسه. این قضیه کم کم داره چیزای ذیگه رو هم شامل میشه و این واقعا بی انصافیه ... :(

+ وسط این همه در به در دوییدنا اگه تو هم نبودی، اگه تو رو هم نداشتم، نمیگم نمیگذشتن این روزا ... ولی سخت تر از الان میگذشتن حتما... بودنت واقعا کمک بزرگی بوده برام توو همه ی این یه سال و خورده ای ... :) تو اینجا رو نمیخونی ولی من واسه دل خودمم که شده، از اینکه بودنت چقدر خوبه، اینجا هم مینویسم :)

042

فرفری هام رو اندازه وقتی که صافشون میکنم دوس نداره. صاف بیشتر دوس داره. ولی خب من همینم. فرفری . و خودم خیلی هم دوسشون دارم فرِ موهامو... !

میگه هر دوشونو دوس داره ولی قبلا یه بار گفته بود صاف شده ش بهتر بود و خب من یادم نرفته D:

+ نوشته ی مسخره ایه ولی به جز اینجا جای دیگه ای نمیشد بنویسمش :/

041

دیشب همین موقع ها بود که فشارم 6 بود و سِرُم به دستم وصل بود و بیحال روی تخت افتاده بودم. و امشب همین موقع ها لاک قرمز زده ام و منتظرم خشک شود D: همین قدر متفاوت. فقط به فاصله ی 24 ساعت :)

+ میدانید؟ به نظرم همه چیز باید یک جایی وسط خوشی های آدم تمام شود. مثلا همان لحظه که دارم به صدای قلبش گوش میدهم ... باید همان جا همه چیز تمام شود که فرصت دوباره دلتنگ شدن برایش را پیدا نکنم... فرصت اینکه دوباره دلم چیزی را بخواهدو ندانم که امکانِ شدنِ دوباره اش کِی هست. اصلا امکانِ شدنش هست یا نه! دلتنگی یکی از بزرگترین باگ های خلقت است! وقتی همه چیز به موقع تمام نمیشود...

040

خب تمام پنجشنبه را خندیدم. از هشت و نیم صبح تا شش و نیم غروب. یکسره فقط خندیدم. فردایش خبر مریضی و کما شنیدم و بعد هم خبر مرگ ! میخواهم بگویم زندگی کلا همین ریختی است. معلوم نیست چه قرار است توی کاسه آدم بگذارد ! یک روز را همه ش میخندم و روز بعدش را افسرده و غمگینم... دلم همه ی چیزهای غیرممکن را می خواهد. هر چیزی که نشدنی است. انگار نه انگار که تا قبلش چقدر الکی خوشحال بودم. چقدر ناگهانی خوشحالی انقدر سخت شد... :( هرچند یک مدت کوتاه اما بالاخره فعلا سخت شده...

+ دیدن گریه ی دیگران، بیشتر من ُ افسرده میکنه تا خودِ اون اتفاق بد ... :(

++خاله ی مامانم هم رفت ... :(

039

هیچ کاری نمیکنم و در عین حال اونقدر خسته َ م که تواناییِ شروع کاری رو هم ندارم :| نه میرم ورزش. نه خوندن کد نویسی رو درست و حسابی شروع میکنم و نه هیچ کار مفید دیگه ای انجام میدم. با این حال خسته م. عجیب خسته م . هر کاری رو شروع میکنم وسطش انرژی م به صفر میرسه و توان ادامه دادنش و ندارم. حتی کارهای ساده و کوچیک. جوری خسته میشم که انگار کیلومتر ها دویدم. واقعا نمی دونم چمه. بهم میگن تنبل شدی :| ولی واقعیتش اینه که میخوام و نمی تونم ! خواستن، همیشه هم توانستن نیست ... :|

038

نگران نباش صبحش که پامیشم خوبم همیشه :)

اما امان از شبش ... که شبا همیشه فرق می کنن... همیشه :)

037

چقدر توی زندگی دلم "ساعت برنارد" خواسته باشد خوب است؟

ساعتی که بشود با آن زمان را نگه داشت تا شاید بشود خیلی چیزها را درست کرد...

تا شاید بشود کنار خیلی ها بیشتر ماند...

تا شاید ... خیلی چیزها ...

036

باید گزارش کارآموزی را مینوشتم. و این یعنی  مدت طولانی پای سیستم نشستن. تقریبا همه ی این چهار روز تعطیلی را...


+ رنگ پس زمینه ی صفحه ی word رو طوسی کن توو این چند روز که داری همش تایپ میکنی.

من: چرا؟

+ اینجوری چشمات کمتر اذیت میشن.

من: [یک آدمی که خوشحالیش وصف ناشدنی است] D:

یک نفر با پیشنهادی به همین کوچکی، به همین سادگی اینطور حالت را خوب کند... :)

+ کارآموزی با نمره ی بیست گذرانیده شد. خلاص ! :)))


035

نشسته بودم توی پارک. پارک بانوان . (بله ما اینجا خیلی امکانات داریم. نمونه ش همین پارک که فقط واسه خانوماس :/ ) روی یکی از دوتا نیمکتی که توی سایه بود نشسته بودم و کتاب میخوندم. بقیه نیمکتا همه توی افتاب بودن. بعد از یه مدت دوتا خانوم اومدن نشستن کنارم و گفتن ببخشید مزاحم شدیم. سایه پیدا نکردیم و ... لبخندی زدم و گفتم خواهش میکنم. بعد یکیشون کتابم و نگاه کردو  گفت اخی دارین درس میخونین مزاحم میشیم با حرفامون؟ گفتم نه درس نیست. کتابه. گفت آهان خب پس هیچی چیزی نیستش .

به ارزش مطالعه در کشور کاملا پی بردید؟ :| هیچی! واسه کتاب خوندن در حد پشکل هم ارزش قائل نشد :|

034

+ اگه حالت خوب نبود و خوابت نبرد چیکار میکنی؟ اس ام اس میدی. خب؟

میدونین... من هیچوقت اینجور موقع ها اس ام اس نمیدم. یعنی اصلا نیاز نمیشه به این کار. همین جمله خودش حال آدمو عوض میکنه. همین که بدونی حداقل واسه یه نفرم که شده مزاحم نیستی و میتونی بی وقت بهش پیام بدی حالتو بهتر میکنه.

با همین چیزای ساده حال آدما عوض میشه... همیشه هم نیاز به کارای بزرگ و چیزای مادی نیست... یه حرف، یه جمله، به همین آسونی ... :)

033

سی و یک شهریور.

خب این یعنی تابستون تموم شد و پاییز رسید :) پاییزِ دوست داشتنیِ من .فصلی که همیشه بیشتر از همه ی فصلا دوسش دارم . یه فصلِ شلوغ و پر سر و صدا به خاطر صدای بارونش و صدای خش خشِ برگاش. یه فصلِ سرد ولی پر از رنگای گرم .با برگای  زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای :) با شبای طولانی و سرد و صبحایی که خواب بیشتر از همیشه مزه میده ولی غم نان اگر بگذارد -_- البته واسه من هنوز به غم نان نرسیده و در حد غم دانشگاس. ولی خب چه فرقی داره بالاخره مصیبتِ مشترکِ صبحِ زود بیدار شدن توو هر دوتاش هست :)))

به هرحال با وجود همه ی حوصله نداشتنم واسه دانشگاه رفتن، از اومدن پاییز خوشحالم :)

+ لازم به ذکره که یکی از مزخرفترین ترمها رو قراره تجربه کنم :| کلاسام چهار روز در هفته س. از دوشنبه تا پنج شنبه. و روزای چهارشنبه و پنجشنبه توو هر روز فقط یه کلاس دارم:| البته واحد قشنگی :/ به اسم پروژه رو هم این ترم خواهم گذروند. یعنی دهنم رسما ... آره آفرین. همون -_-

++ دیشب زمان یه ساعت اومد عقب و شاید خیلیا خوشحال بودن که یه ساعت و دوبار تجربه کردن و از این حرفا... ولی سربازایی که دیشب نوبت پُست دادنشون بود یه ساعت بیشر پُست دادن ... یه ساعت بیداریِ بیشتر... :( همشون خسته نباشن...

032

+ خسته نیستی؟

- چرا هستم. ولی یه خسته ی خوشحال ^_^ . تا حالا دیدی خسته ی خوشحال؟ :))))))))

+ :)))) دیدم بالاخره :)))


++ از سری مکالمات دوست داشتنی :))


031

از چهارشنبه تا شنبه خوشحال بودم. هرچی تلاش کردم که بخوام در موردشون بنویسم دیدم نمیشه! خوشحالیام کلمه نمیشدن و فکر کنم خوشحالی واقعی هم همین باشه. چیزی که فقط بشه حسش کرد. نشه گفتش. نشه نوشتش ...


چهارشنبه یکی دیگه از اولین های زندگیم و تجربه کردم و خیلی خیلی خوب بود ...  ^_^


030

http://s6.picofile.com/file/8266470850/2016_09_05_4_.png


http://s6.picofile.com/file/8266470892/2016_09_05_5_.png


http://s7.picofile.com/file/8266470968/2016_09_05_6_.png


http://s7.picofile.com/file/8266470976/2016_09_05_7_.png


Interstellar


+ تارس اسم یه رباته .

Interstellar به جرات میتونم بگم بهترین فیلمیه که تا حالا دیدم ...



029

رفیق، یعنی اونی که وقتی ازت پرسید" خوبی؟" اگه خوب نبودی بتونی بهش بگی "نه"  .

وگرنه مرسی و خوبم و که به همه میگیم...

028

http://s6.picofile.com/file/8265718368/2016_08_30.png


http://s6.picofile.com/file/8265718468/2016_08_30_1_.png


Harry potter and the chamber of secrets


027 - دو نقطه پرانتز بسته :)

با ویندوز10 مهربون باشید. بچه خوبیه :)))) انقدر همه ازش بد گفتن که با ترس و لرز نصبش کردم ولی خوب تر از اونی بود که فکرشُ میکردم D:

به حرفش اعتماد کردم و گذاشتم برام نصبش کنه و باز هم پشیمونم نکرد. مثل همیشه ^_^

+ این ماوسِ که همینجوری بهم دادیش یه چند وقتی رو دستِ تو بوده. به هر حال شوخی که نیست، دستای توئه ... :)