014

یه مدته که ننوشتم و الان که این صفحه رو باز کردم حس میکنم انگشتام دیگه لال شدن واسه نوشتن ! نمیدونم ... دیگه هیچی واسه نوشتن ندارم انگار. یادم رفته نوشتن. حرفام همه تلنبار شدن روی هم. خوشی و ناخوشی ها. تلخی ها و شیرینی ها ... انقد که تلنبار شدن رو هم دیگه انگار قابل تشخیص نیستن که کدومشون چی بوده... گم شدم . سردرگمم. به خوشی هام شک دارم! حس میکنم تموم میشه. حس میکنم ایندفعه هم ته نداره این قصه. ولی دلم میخواد که داشته باشه ...

+ دیگه نوشتنی ندارم این چند وقته ... اون مدل نوشته ها ی دو سه خطی دیگه نمیاد توو ذهنم چون اون حس غصه هه دیگه رفته :) اگه بخوام بنویسم باید از روزمرگی هام بنویسم از این به بعد ...

++ دلم چقد تنگ شده واسه اینجا و دوستای وبلاگیم... انگار همیشه تهش برمیگردم همینجا :)