جمعه خوشحال بودم. تمام روز. شبش ... چپیده بودم زیر پتو و بی صدا گریه میکردم که کسی بیدار نشود... شنبه را با بغض گذراندم . از آن بغض های نفهمی که کوچه و خیابان سرش نمیشود. توی تاکسی حتی چشمانم پر از اشک شده بود. شب که شده بود دوباره خوشحالی برگشته بود به من. یکشنبه نزدیک ظهر خوشحالی انگار ته نداشت. انگار تمام شدنی نبود. انگار تا ابد ادامه داشت. یکشنبه شب عصبانیت و جنگ اعصاب امده بود. امروز... الان که دارم این ها را مینویسم بی تفاوتی امده. انگار که هیچ چیز واقعا نباشد. انگار که واقعا ادامه دار نباشد. انگار که همه چیز فقط و فقط لحظه باشد و بس ... و انگار که به لحظه نباید دل بست ...
و من چقدر دوست ندارم این عوض شدن حال رو. خودمم گرفتارشم.
ای امان از این عوض شدن حال ...