ترس از آینده دارم. یک جور وحشت که میتواند مرا فلج کند. حتی بکشد. یعنی اگر یک روزی مردم میتوانید با خیال راحت فکر کنید که از همین ترس از آینده است که مردهام. وحشت از آیندهای که هیچ امنیت مادی و معنوی تویش نیست و هیچ امیدی بهش نیست و تنها راه نجات را توی رفتن میبینم و همان را هم نمیتوانم انجام بدهم و به طور کلی گه به این زندگی که من تویش هیچ غلط و درستی را نمیتوانم انجام بدهم :| هیچ خبری نمیآید که مرا خوشحال کند. خبرها همه حس بدبخت بودن را در من تشدید میکند و من هیچ کاری برای خودم نمیتوانم انجام دهم. حتی کار هم پیدا نمیکنم که توی یک چرخهی مدامِ کار-خستگی غرق شوم و به این چیزها فکر نکنم. همین میشود که از آیندهی نزدیک و دور میترسم. از همین فردا هم میترسم. از درجا زدن، پیشرفت نکردن و همین بدبختی که تویش هستم میترسم. میترسم و هیچ کاری هم از دستم برای خودم برنمیآید انگار... میترسم و از این ترس لعنتی خسته میشوم که مرا فلج میکند. میخواهم یک کاری انجام دهم که به من حس مفیدبودن بدهد اما نمیشود. هرکاری میکنم فقط بهم حس بدبختتر بودن میدهد و همین. همین و اینکه حالم بهم خورد از خودم که همچین نوشتهی ناامیدانهای را تحویل این صفحهی مجازی میدهم.