042

فرفری هام رو اندازه وقتی که صافشون میکنم دوس نداره. صاف بیشتر دوس داره. ولی خب من همینم. فرفری . و خودم خیلی هم دوسشون دارم فرِ موهامو... !

میگه هر دوشونو دوس داره ولی قبلا یه بار گفته بود صاف شده ش بهتر بود و خب من یادم نرفته D:

+ نوشته ی مسخره ایه ولی به جز اینجا جای دیگه ای نمیشد بنویسمش :/

041

دیشب همین موقع ها بود که فشارم 6 بود و سِرُم به دستم وصل بود و بیحال روی تخت افتاده بودم. و امشب همین موقع ها لاک قرمز زده ام و منتظرم خشک شود D: همین قدر متفاوت. فقط به فاصله ی 24 ساعت :)

+ میدانید؟ به نظرم همه چیز باید یک جایی وسط خوشی های آدم تمام شود. مثلا همان لحظه که دارم به صدای قلبش گوش میدهم ... باید همان جا همه چیز تمام شود که فرصت دوباره دلتنگ شدن برایش را پیدا نکنم... فرصت اینکه دوباره دلم چیزی را بخواهدو ندانم که امکانِ شدنِ دوباره اش کِی هست. اصلا امکانِ شدنش هست یا نه! دلتنگی یکی از بزرگترین باگ های خلقت است! وقتی همه چیز به موقع تمام نمیشود...

040

خب تمام پنجشنبه را خندیدم. از هشت و نیم صبح تا شش و نیم غروب. یکسره فقط خندیدم. فردایش خبر مریضی و کما شنیدم و بعد هم خبر مرگ ! میخواهم بگویم زندگی کلا همین ریختی است. معلوم نیست چه قرار است توی کاسه آدم بگذارد ! یک روز را همه ش میخندم و روز بعدش را افسرده و غمگینم... دلم همه ی چیزهای غیرممکن را می خواهد. هر چیزی که نشدنی است. انگار نه انگار که تا قبلش چقدر الکی خوشحال بودم. چقدر ناگهانی خوشحالی انقدر سخت شد... :( هرچند یک مدت کوتاه اما بالاخره فعلا سخت شده...

+ دیدن گریه ی دیگران، بیشتر من ُ افسرده میکنه تا خودِ اون اتفاق بد ... :(

++خاله ی مامانم هم رفت ... :(

039

هیچ کاری نمیکنم و در عین حال اونقدر خسته َ م که تواناییِ شروع کاری رو هم ندارم :| نه میرم ورزش. نه خوندن کد نویسی رو درست و حسابی شروع میکنم و نه هیچ کار مفید دیگه ای انجام میدم. با این حال خسته م. عجیب خسته م . هر کاری رو شروع میکنم وسطش انرژی م به صفر میرسه و توان ادامه دادنش و ندارم. حتی کارهای ساده و کوچیک. جوری خسته میشم که انگار کیلومتر ها دویدم. واقعا نمی دونم چمه. بهم میگن تنبل شدی :| ولی واقعیتش اینه که میخوام و نمی تونم ! خواستن، همیشه هم توانستن نیست ... :|

038

نگران نباش صبحش که پامیشم خوبم همیشه :)

اما امان از شبش ... که شبا همیشه فرق می کنن... همیشه :)