055

مگر آدمی که بعد از بیست و یک سال چشمانش را عمل کرده و عینکش را برداشته نباید خوشحال باشد؟ آن هم بی حد و اندازه؟ یعنی می‌خواهم بگویم مگر نرمالش این نیست؟ بیست و یک روز است عمل کرده‌ام و از شدت تاری اولیه چشمانم هم کم شده و الان باید از خوشحالی در حال پرواز باشم و این‌ها مثلا. ولی یک جوری از ته دل غمگینم و حس افسردگی دارم که حد ندارد. و دلیلش را هم نمی‌دانم. احتمالا دلیلش یک جایی توی اعماق ناخودآگاهم مخفی شده و بیرون کشیدنش از توانم خارج است. من حتی به جز اینجا جایی برای گفتن این حرف‌ها ندارم و توی اینستا آنقدری معذبم که نمی‌توانم پایم را دراز کنم حتی:/ و هرچه توی دلم هست را بگویم. و روزهاست می‌خواهم این قضیه عینک را  آنجا هم بنویسم ولی مدام دارم جمله هایم را بالا و پایین می‌کنم و همه‌ش به نظرم بد می‌آید. تعجبی هم ندارد. از آدمی که از خودش و از بیکاریش ناراضی است و هیچ غلطی هم نمی‌تواند بکند، انتظار دارید چهارتا جمله را بد نداند؟ اصلا از همچین آدمی انتظاری هم می‌شود داشت؟ :/ اگرانتظاری چیزی دارید که وای بر شما و شرم بر شما. اگر هم ندارید که خب دستتان درد نکند که این‌قدر باشعورید و این‌ها. کش همه همین جور بودند و انتظار نداشتند و ایضا خودم هم. اما این طور نیست و همین است که آخر مرا نابود می‌کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد