040

خب تمام پنجشنبه را خندیدم. از هشت و نیم صبح تا شش و نیم غروب. یکسره فقط خندیدم. فردایش خبر مریضی و کما شنیدم و بعد هم خبر مرگ ! میخواهم بگویم زندگی کلا همین ریختی است. معلوم نیست چه قرار است توی کاسه آدم بگذارد ! یک روز را همه ش میخندم و روز بعدش را افسرده و غمگینم... دلم همه ی چیزهای غیرممکن را می خواهد. هر چیزی که نشدنی است. انگار نه انگار که تا قبلش چقدر الکی خوشحال بودم. چقدر ناگهانی خوشحالی انقدر سخت شد... :( هرچند یک مدت کوتاه اما بالاخره فعلا سخت شده...

+ دیدن گریه ی دیگران، بیشتر من ُ افسرده میکنه تا خودِ اون اتفاق بد ... :(

++خاله ی مامانم هم رفت ... :(

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 17:53 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

گر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود( چاربی چاپلین)
دلتون همیشه شاد

باشه سعی میکنم :)
ممنون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد